داستانی که یکی از فالوورام‌ نوشته

@kim_monge

دنیا مجبورشان میکرد از هم فاصله بگیرند...
همانطور که پسرک سرش را روی قلب مردش گذاشته بود احساس کرد وقتش فرا رسیده است... وقتی که هر دو نخ نازک زندگیشان را باهم بریدند... لب هایشان را قبل از آن اتفاق روی هم گذاشته بودند... نمیبوسیدند و فقد لب هایشان روی هم قفل بود. این لب ها برای هم ساخته شده بودند...
پسرک تمام توان خود را جمع کرد و لب زد: دوستت دارم هیونگ تا ابد و تا همیشه و در همه ی زندگی هایم
مرد لبهایش را از روی لب های شیرین پسرک ور نداشت و همانگونه لب زد: مهم نیست حتی 100 بار زندگی کنم بار هم میگردم و سنجاب کوچکم را پیدا میکنم...
بالاخره نخ زندگی هر دو پسر قطع شد ولی لبهایشان روی هم ماند و ماند...
دیدگاه ها (۱۰)

خب خب موضوع تک‌ پارتی بدید واسه امشب دوتاشونو مینویسم

اینم از این

اوخودااااا

مینسونگ تا ابد...!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط